معنی قرابت و خویشی

لغت نامه دهخدا

قرابت

قرابت. [ق َ ب َ] (ع اِمص، اِ) خویشی و خویشاوندی. رجوع به قرابه شود.


خویشی

خویشی. [خوی / خی] (حامص) قرابت. خویشاوندی. نزدیکی بواسطه ٔ نسبت از طرف پدر یا مادر و جز آن. (ناظم الاطباء). عَصَبیَّت. سَبَب. قرابت نسبی و سببی.نَسَب. قرابت ِ رَحِم. اُدمَه. رَحِم ِ. صِلَه اِل ّ. مقربه. لَحمَه. پیوند. (یادداشت مؤلف):
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
یکی خلعت افکند بر خانگی
فزونتر ز خویشی و بیگانگی.
فردوسی.
هگرز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش.
ناصرخسرو.
چو بر تو گردد معلوم ازین سخن پس ازین
بچشم خویشی داری بحق بنده نظر.
سوزنی.
میان بنده و تو خویشی است مستحکم
بپرس و بررس این را ز دوستان پدر.
سوزنی.
من که نانشان خورم بدرویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی.
نظامی.
بر آن سبزه شبیخون کرد بیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.
نظامی.
ای فلکها بخویشی تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند.
نظامی.
و اندر آن شهر از قرابت کیستت
خویشی و پیوستگی با چیستت.
مولوی.
خوله؛ خویشی از جهت مادر. نُسبَه یا نِسبَه. خویشی پدری خاصه. (منتهی الارب). دناوه؛ خویشی و قرابت. (منتهی الارب).
- امثال:
خویشی به خوشی سودا برضا، نظیر: حساب بحساب کاکا برادر
- خویشی داشتن، قوم خویش بودن. پیوند داشتن.
- || نزدیکی داشتن علاقه و پیوند و مناسبت داشتن:
ندارد دلش خویشیی با خرد
به بیداد جان را همی پرورد.
فردوسی.
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی.
فردوسی.
سدیگر که با گنج خویشی کند
بدینار کوشد که بیشی کند.
فردوسی.
چو با عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم.
خاقانی.
- خویشی کردن، پیوند خانوادگی کردن. نسبت سببی یافتن:
وز آن پس یکی با تو خویشی کنم
چو خویشی کنم رای بیشی کنم.
فردوسی.
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.
نظامی.
|| صله ٔ رحم. (یادداشت مؤلف). || ذات خود. نفس خود:
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.
ناصرخسرو.

خویشی. [خوی / خی] (اِخ) خلیل رومی قلنیکی موسوم به شیخ محمد. او تعدادی از اشباه و نظائر ابن نجم را مرتب کرد و بسال هزار هجری از آن فراغت یافت. (یادداشت مؤلف).


قرابت داری

قرابت داری. [ق َ ب َ] (حامص مرکب) خویشی و خویشاوندی. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

خویشی

(حامص.) خویشاوندی، قرابت.


قرابت

(قَ بَ) [ع. قرابه] (اِمص.) نزدیکی، خویشی.

فرهنگ عمید

قرابت

خویشی، خویشاوندی،
نزدیکی،


خویشی

خویشاوندی

مترادف و متضاد زبان فارسی

قرابت

بستگی، خویشاوندی، خویشی، نزدیکی، نسب، نسبت، وابستگی


خویشی

بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت،
(متضاد) بیگانگی

فرهنگ فارسی هوشیار

خویشی

نزدیکی بسبب نسبت از طرف پدر و مادر و جز آنان قرابت خویشاوندی.


قرابت دار

خویشاوند (صفت) دارای نسبت (خواه بسبب خون خواه بسبب ازدواج) خویشاوند. قرابت داری. خویشاوندی خویشی.

فرهنگ فارسی آزاد

قرابت

قَرابَت، خویشاوندی، نزدیکی در نَسَب و پیوند،

معادل ابجد

قرابت و خویشی

1635

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری